سردرد

آزاده فخري
azadehfakhry@yahoo.com

- چه خبرته حيوون؟

: سرم درد مي کنه.

- خوب من چي کار کنم؟

:يه مسکن بهم بده

- چي مي خواي؟

: دو تا کدئين.

-خر خودتي،کثافت لجن...به چي معتاد بودي؟ترياک،هروئين ،حشيش؟

زن که به زور ايستاده بود چشم هايش را بست و سرش را به ميله ها تکيه داد.
گفت: به خدا راست مي گم،سرم درد مي کنه.

- چند ساعت ديگه از تمام اين قضايا راحت مي شي.

:چند ساعت ديگه؟

- ساعت 4 صبح...حدود 5 ساعت ديگه.

: اما من تا اون موقع سردردم بدتر مي شه.

- زبون نفهم،ميگم...اصلا بمن چه... وقتي دکتر اومد بهش بگو.

:دکتر کي مياد؟

- قبل از ساعت 12 مياد.

*************
- خانم من سرم درد مي کنه.

خانم برگه صحت سلامت محکوم را امضا کرد.

:تو رو خدا بگين به من مسکن بدن.من ميگرن دارم, هر چي طول بکشه بيشتر درد مي گيره.

- بخواب خوب مي شي.

: شما بودي توي اين وضعيت خوابت مي برد؟

خانم دکتر براي دومين بار سر بلند کرد و به صورت زن نگاه کرد, چندشش شد. بلند شد و به طرف محکوم بعدي رفت.
زن مستاصل و درمانده گريه سر داد : حالا سرم بدتر مي شه , خدايا... بدتر مي شه.
ولي نتوانست جلوي گريه خودش را بگيرد. رفت گوشه اتاق دراز کشيد, دستش را روي گيج گاهش فشار مي داد و خود را به راست و چپ تکان مي داد. نفس مفس مي زد و بعد براي لحظاتي تنفسش قطع مي شد.دکتر محل به او نگذاشت.اغلب اين صحنه ها را ديده بود. براي گول زدن او خود را به مريضي مي زدند تا دکتر برگه را امضا نکند و بتوانند چند روز بيشتر به پر کردن فاضلابهاي دنيا مشغول باشند. اما صداي تنفس منقطع او را مي شنيد , اين يک حمله ي سخت ميگرني بود.
دکتر آخرين برگه را امضا کرد و بيرون رفت. زن تقريبا نفس نمي کشيد،زن تنومندي توجهش به او جلب شد. رفت و بلندش کرد به محض اينکه او را نشاند، زن استفراغ کرد و بوي گند تمام اتاق را پر کرد. زن تنومند او را رها کرد، به سمت در رفت . در را به شدت مي کوبيد صورتش را به ميله هاي پنجره کوچک در چسبانده بود و فرياد مي زد : يکي بياد اين کثافتها رو جمع کنه!
برگشت و به زن که در کثافت خود غرق بود نگاه کرد و پشيمان شد از اينکه به او کمک کرده است.

*********************

زن چشم هايش را باز کرد و خود را در يک اتاق جديد روي تخت ديد . تمام بدنش درد مي کرد، مخصوصا پهلوهايش : چرا؟ يادش آمد به دليلي که نمي دانست او را کتک زدند: اما چرا؟
بوي بدي زير دماغش بود ، زني را ديد که سرش پايين است و کتاب مي خواند. قيافه اش اصلا شبيه پرستارها نبود.پس اينجا کجاست؟
:خانم...خانم
خانم بدون آنکه سرش را بلند کند گفت : خفه شو جنده، من حوصله ندارم ها!
: من سرم درد مي کنه ، يه مسکن مي خوام
- گفتم خفه شو وگرنه کتابو مي کوبم توي سرت.
زن نمي توانست طاقت بياورد.نه که تا بحال چنين دردي نکشيده باشد . نه ! او اغلب سردرد داشت ولي با مسکن قوي خوب مي شد ،اما وقتي بدون قرص مي خوابيد حتي بعد از ده ساعت خواب ، موقعي که بيدار مي شد باز سرش درد مي کرد، مثل فکري که قبل از خواب به سر آدم بزند و صبح بعد از بيدار شد دوباره يادش بيفتد. وقتي سرش درد گرفت ناگهان ترسيد که نکند بعد از مردن وقتي دوباره به خودش آمد بفهمد که سرش درد ميکند فقط به همين خاطر بود که مسکن ميخواست و کابوسي که از آن مي ترسيد از همين حالا شروع شده بود. سردردش به اوج خود رسيده بود و هيچ کس به او مسکن نمي داد! آنوقت تا قيام قيامت که اسرافيل در صورش بدمد او پيوسته سردرد خواهد داشت و هيچ کس نمي تواند به مرده اي که سرش درد مي کند قرص بدهد.
زن جيغ زد ، فقط يکبار و بعد...
وقتي جريان را به رييس زندان اطلاع دادند ساعت نزديک سه صبح بود.
از خواب بيدارش کرده بودند و کلافه بود: واي به حالشان اگر موضوع مهمي نباشد.وقتي زن را ديد باورش نمي شد، از بيني اش خون رفته بود و توي دهانش و دور لبهايش لخته شده بود. به زور نفس مي کشيد و به شدت ضعف داشت.
- کي اين بلا رو سرش آورده ؟
: هيچ کس قربان خودش خودشو به در و ديوار مي کوبيد ، يه کم خل وضعه.
و ترسيد که اگر رئيس باور نکرد چه خاکي به سرش کند.
- خانم دکتر کجاست؟
: کارشون تموم شد رفتند.
در اين لحظه زن به صدا در آمد: مسکن..مي خوا..!
- مسکن؟
و سرش را نزديک او برد.
- مسکن براي چي ميخواي ؟
از بوي بد زن عقش گرفت و سرش را عقب برد.
زن که به دليل حمله ميگرني دچار لکنت شده بود و زبان و لبهايش درست حرکت نمي کرد گفت :
سلم..درد
چشم هايش بسته بود ، ناگهان ترسيد نفهميده باشند چه گفته است، با چشمان نيمه باز دوباره گفت: سر...سر- و اشک چشمش را پر کرد-
رئيس رو به زن صورت سنگي کرد : يه مسکن بيار بهش بده.
زن با يک قرص و يک ليوان آب برگشت و آنرا به زن خوراند. زن لبخندي زد و در ظرف چند ثانيه خوابش برد.
رفتند بيرون. وقتي در رابستند، زن صورت سنگي به رئيس زندان گفت:
قربان مسکن نداشتيم گلاب به روتون ، قرص اسهال دادم خورد. گفتم بگم خدمتتون که بعدا مشکلي پيش نياد.
ساعت نزديک پنج صبح بود که جنازه ها را بردند و زندان بار ديگر آرامش و سکوت ناپايدار خود را باز يافت.
پايان.
 
یکی از محصولات بی نظیر رسالت سی دی مجموعه سی هزار ایبوک فارسی می باشد که شما را یکعمر از خرید کتاب در هر زمینه ای که تصورش را بکنید بی نیاز خواهد کرد در صورت تمایل نگاهی به لیست کتابها بیندازید

32921< 5


 

 

انتشار داستان‌هاي اين بخش از سايت سخن در ساير رسانه‌ها  بدون كسب اجازه‌ از نويسنده‌ي داستان ممنوع است، مگر به صورت لينك به  اين صفحه براي سايتهاي اينترنتي